سلام حضرت عشق
می دانی؟
این نوشتن تنها مُسَکن تمام دردهایم است
دردهایی که در سینه دارم و فریاد نمی توانم
نه محرم اسراری که راز به او گویم
نه غمخواری که تسلیت از او بجویم
سجع واژگان را بی خیال
دلم
همان دلی که بارها سنگیش خواندی
تنگ تنگ تنگ است
تنگ تر از تمام آغوش های عاشقانه
چند ماهی است ننوشته ام
بهتر بگویم
خودم را تسکین نداده ام
شده ام کوه نه
کوهستان درد
دلم میخواهد از زلفت بنویسم
همان گیسوی پریشان محجوب زیر چارقدت را
که حسرت دیدن حتی یک تارش
بر دلم مانده
میخواهم چشمانت را بسرایم
همان چشمانی که حتی یک بار
خیره در چشمانم نَگریست
ولی بسیار گریست
این جناس بیکار ناقص را بی خیال!
و اصلا تمام واژگان را
واژه چه می فهمد عشق را
دلم خودت را می خواهد
دلم تنگ نگاه تو است
زیباترین غزل تمام دورانها...
تاریخ : جمعه 98/9/1 | 1:9 صبح | نویسنده : برای تو | نظرات ()